قصه کودکانه ی کوتاه باغچه ی مادربزرگ
قصه کودکانه ی کوتاه باغچه ی مادربزرگ یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود. ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود. داستان کودکانه البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دوتا دختر کوچولو وشیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی ازآن ها دستش رابه سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل دردستش فرو رفت. دستش راکشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ...