رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

@@ fun kids club @@

قصه کودکانه ی کوتاه باغچه ی مادربزرگ

قصه کودکانه ی کوتاه باغچه ی مادربزرگ   یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود.       ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.   داستان کودکانه   البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.         یک روز دوتا دختر کوچولو وشیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی ازآن ها دستش رابه سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل دردستش فرو رفت. دستش راکشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ...
5 خرداد 1392

داستان کوتاه دیوار

                                                داستان کوتاه دیوار مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت  زنبيل سنگين را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏کرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از ترس...
10 ارديبهشت 1392

چپ و راست(قصه)

  به نام خدا چپ و راست   سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست  فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه. به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود. وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار ، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون  دستم؟ مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه.اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن...
13 فروردين 1392

من دیگه خجالت نمی کشم...

من دیگه خجالت نمی کشم...     احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دس...
14 اسفند 1391

قصه کودکانه پسته اخمو

قصه کودکانه پسته اخمو     همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .   هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.   هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد.   بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد . ...
12 اسفند 1391

مارتی کمک می کند (قصه)

مارتی کمک می کند     شب جمعه بود. مارتي با آرامش روي صندلي جلوي تلويزيون نشسته بود و با لذت فيلم مورد علاقه‌اش را تماشا مي‌كرد. مادر در آشپزخانه ظرف‌ها را مي‌شست اما حالش زياد خوب نبود و احساس مريضي مي‌كرد. وقتي ديد كه نمي‌تواند كارهايش را تمام كند، ظرف‌ها را نشسته كنار گذاشت و به اتاق رفت تا استراحت كند. مارتي تلويزيون را خاموش كرد. به اتاق مادر رفت و گفت: طوري شده؟ شما مريض هستيد؟ مادر لبخندي زد و گفت: نگران من نباش پسرم. اگر كمي استراحت كنم حالم خوب مي‌شود. مارتي از اينكه مي‌دي...
6 اسفند 1391

پلنگ کنجکاو (قصه)

             پلنگ کنجکاو یکی بود یکی نبود. زیر این گنبد کبود در جنگلی زیبا، یک پلنگ زندگی می‌ کرد.گاهگاهی آدمها برای استراحت به آنجا می رفتند و داستانهایی از شهر تعریف می کردند. پلنگ پشت شاخه ها پنهان می شد و به حرفهای آنها گوش می کرد و لذت می برد. یک شب پلنگ روی درخت نشسته و چشمهایش را به ماه دوخت و در رویای خودش ساختمانهای بلند با نور چراغهای زیبا را تجسم کرد و دلش خواست روزی آنجا را ببیند که ناگهان صدای دسته ای از آدمها را شنید و با زیرکی خود را در ماشین پنهان کرد.    وقتی به شهر رسید از داخل ماشین بیرون پرید و به سمت خیابان رفت. رانند...
29 بهمن 1391

پیرمرد و حیوانات جنگل(قصه)

پیرمرد و حیوانات جنگل       در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد. پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد، حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود. ماجرا این بود که عقاب، پنج سا...
13 بهمن 1391

مهربانی با حیوانات (قصه)

مهربانی با حیوانات مهدی کوچولو هیمشه دوست داشت دو تا جوجه ی خوشگل داشته باشه. به خاطر همین از مامانش خواست تا براش جوجه بخره. چند روز بعد مامان مهدی براش دو تا جوجه ی زرد خوشگل خرید. مهدی از خوشحالی به این طرف و اون طرف می دوید و خوشحالی می کرد مامان مهدی یه جعبه بهش داد تا خونه ی جوجه هاش بشه. مهدی جوجه ها را به حیاط برد تا با اونا بازی کنه. اما یه کم بعد صدای جیک جیک جوجه ها و خنده ی مهدی بلند شد. مامان مهدی رفت تو حیاط تا ببینه چه خبره؟ وای!!!! مهدی با شلنگ جوجه ها را خیس کرده بود و خودشم با صدای بلند می خندید . جوجه های بیچاره از ترس به این طرف و اون طرف می دویدند با صدای بلند جیک جیک می کرد. اونا از س...
12 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد