رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

@@ fun kids club @@

کی از همه قوی تره؟ (قصه)

کی از همه قوی تره؟ یک روز صبح موش موشک ا ز مادرش پرسید:مادر کی از همه قوی تره؟ مادرش خندید و گفت :هر کس به اندازه ی خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی میکند و با خودش گفت:امروز میرم جنگل و یه دوست قوی پیدا میکنم. از خونه بیرون اومد و انقدر  رفت و رفت تا خسته شد و روی زمین دراز کشید. چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد و بلا خودش گفت:خورشید از همه قوی تره چون همه جا رو روشن میکنه. بلند شد و فریاد کشید ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی من یک دوست قوی می خواهم آیا تو دوست من می شوی؟ خورشید گفت:درست است که من خیلی پر نورترم ولی ابر از من خیلی قوی تر است.چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد. ...
12 تير 1391

شهر ما خانه‌ی ما (قصه)

شهر ما خانه‌ی ما نوید کوچولو یک پسر خیلی مرتب و تمیز بود. او برای خودش یک اتاق کوچک و زیبا داشت. هر روز صبح تختش را مرتب می کرد. هر وقت هم مداد رنگی هایش را می تراشید، آشغال هایش را در سطل زباله می ریخت. وقتی می خواست شیرینی بخورد، یک بشقاب کوچولو زیر دستش نگه می داشت و مواظب بود تکه های شیرینی روی زمین نریزد. خلاصه نوید کوچولو پسر خیلی مرتبی بود. یک روز نوید کوچولو قرار شد با مامانش با هم به پارک بروند. نوید کوچولو خیلی خوشحال شد و لباس هایش را پوشید و منتظر مامانش شد. یک کم بعد مامان آماده شد و دست نوید کوچولو را گرفت و با هم به پارک رفتند. وقتی به پارک رسیدند، نوید کوچولو دوید و رفت سمت سرسر...
11 تير 1391

غذایم را خودم می‌خورم (قصه)

غذایم را خودم می‌خورم احسان کوچولو که دیگه بزرگ شده و می تونه قاشق و چنگال را درست توی دستای کوچیکش بگیره، تصمیم گرفته خودش به تنهایی غذاهایی که مامان جونش براش می کشه رو بخوره. بعضی از بچه ها که نمی خوام اسمشونو بگم، واسه غذاهایی که ماماناشون با کلی زحمت اونارو درست می کنن، خیلی قر می زنن. اما احسان کوچولو همه ی غذاهایی که مامانش براش درست می کنه رو دوست داره. وقتی غذا حاضر می شه احسان کوچولو دستاشو خوب با آب و صابون می شوره تا همه ی میکروب های روی دستش از بین برن . با یه لبخند خوشگل به مامانش کمک می کنه تا سفره ی غذا رو آماده کنه. چون فکر می کنه مامان جونش به خاطر آماده کردن غذاهای خوشمزه خیلی خسته شده. مامان احسا...
11 تير 1391

ماجرای دندان خرگوش

قصه کودکانه: ماجرای دندان خرگوش تبیان: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد. خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود. آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت . خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد. آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر ن...
8 تير 1391

عنکبوت زیرک

    عنکبوت زیرک   یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید.هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید. پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه  و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.روزها می گذشتند وهر روزهمین اتفاق می افتاد . همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت که چرا این کار را می کنی و تو موجودی شلخته و بی فایده هستی . روزها گذشتند ،فصل ها ی بهار، تابستان ،پاییز نیز گذشتند و فصل زمستان آمد. یکی از شبهای زمستان که هوا به شدت سرد شده بود و باران می با...
4 تير 1391

جوجه کوچولو ناشناس

      جوجه کوچولو ناشناس روزی از روزهای خوب خدا فیل بزرگی در کنار رودخانه مشغول آب بازی بود که یک چیز عجیب و گردی پیدا کرد. آن را با خرطومش برداشت و چون نمی دانست چیست حیوانات جنگل را خبر کرد و به آنها نشان داد. خانم مرغه گفت: آن تخم یک پرنده است و احتیاج به مادری دارد تا از آن نگهداری کند. حیوانات جنگل تصمیم گرفتند تا به خانم مرغه کمک کنند یکی سنگ آورد، یکی برگ درخت جمع کرد و خانه ای برای خانم مرغه ساختند. هر روز هم یکی از حیوان ها برای خانم مرغه به نوبت آب و غذا می آورد. چند هفته گذشت تا جوجه کوچک و زیبایی تخم خود را شکست و از آن بیرون آمد. حیوانات که هیجان زده بودند آمدند تا ببینند او چه پرنده ا...
4 تير 1391

پلنگ کنجکاو

  پلنگ کنجکاو   یکی بود یکی نبود. زیر این گنبد کبود در جنگلی زیبا، یک پلنگ زندگی می‌ کرد.گاهگاهی آدمها برای استراحت به آنجا می رفتند و داستانهایی از شهر تعریف می کردند. پلنگ پشت شاخه ها پنهان می شد و به حرفهای آنها گوش می کرد و لذت می برد. یک شب پلنگ روی درخت نشسته و چشمهایش را به ماه دوخت و در رویای خودش ساختمانهای بلند با نور چراغهای زیبا را تجسم کرد و دلش خواست روزی آنجا را ببیند که ناگهان صدای دسته ای از آدمها را شنید و با زیرکی خود را در ماشین پنهان کرد.    وقتی به شهر رسید از داخل ماشین بیرون پرید و به سمت خیابان رفت. رانندگان با دیدن او در خیابان گیج  شده بودند و از مس...
4 تير 1391

گربه کوچولو جعبه می خواد (قصه)

سلام دوستای عزیزم نوبتی هم که باشه نوبت داستانه می خوام یک داستان کوتاه بگم ولی در حین این داستان ما با اندازه ها هم اشنا می شیم. اسم داستان هست گربه کوچولو جعبه می خواد گربه کوچولو خسته شده و دنبال یه جا می گرده که بخوابه. بّریم تا داستان رو با هم بخونیم       گربه می گرده تا یک جعبه پیدا می کنه. اما این جعبه خیلی بزرگه بازم میگرده ولی این جعبه خیلی بلنده. گربه یک جعبه دیگه پیدا کرد اما  این جعبه خیلی کوتاهه. این جعبه  هم که خیلی کوچیکه این جعبه هم که خی...
18 خرداد 1391

می خواهم زود خوب شوم (قصه)

می خواهم زود خوب شوم به ساعت نگاه می کنم وقت خوردن داروهایم است می خواهم بلند بگویم:« مامان . . .» اما گلویم درد می کند . نمی توانم بلند شوم. سرم گیج می رود حس می کنم خیلی داغ هستم . مامان با یک لیوان آب و کیسه داروها می آید پیشم. داروهایم را می خورم. می گویم:   مامان یک کاری کن زودتر خوب بشوم .» می گوید:«باید چند روز صبر کنی.»می گویم:«برویم پیش یک دکتر دیگر. شاید داروهای او بهتر باشد.» می خندد. می گوید:«نه پسرم پیش هر دکتری بروی سرما خوردگی سه روز طول می کشد تا خوب بشود.» می گویم:«حوصله ام سر رفت خسته شدم از بس خوابیدم.»...
9 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد