رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

@@ fun kids club @@

آرزوی زرافه کوچولو

  آرزوی زرافه کوچولو   زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین .   زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد . زراف...
7 بهمن 1390

قورباغه و گاو نر

قورباغه و گاو نر   قورباغه كوچولو به قورباغه بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم درازي داشت و پاهايش هم سم داشت. قورباغه پير گفت: بچه جان، اوني كه تو ديدي فقط يك گاو نر بوده است. آن خيلي هم بزرگ نيست و ممكن است يك كمي از من بزرگتر باشد. من مي توانم خودم را به همان اندازه بزرگ كنم، تو مي تواني خودت ببيني. سپس خودش را باد كرد و باد كرد. بعد از قورباغه كوچولو پرسيد: از اين هم بزرگتر بود؟ قورباغه كوچولو كه هيجان زده شده بود، گفت: خيلي بزرگتر ...
6 بهمن 1390

فرشته ها

  فرشته ها     من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من، يك مغازه پرنده فروشي ديدم. به دايي گفتم: «براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » ...       دايي پرسيد: « مي خواهي با آن چه كني ؟»   گفتم: « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم.» دايي گفت:« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود. يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند: اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چ...
4 بهمن 1390

شیر و روباه (قصه)

  شیر و روباه     روزی روباهی گرسنه اش بود و دنبال حیوان پخمه ای می گشت که شکمش را سیر کند. ناگهان شیر از پیچ و خم جنگل پیدا شد. روباه با خود گفت: بروم قربان صدقه اش بروم ببینم آخرش چه می شود.     بعد دوید به طرف شیر و دست هایش را انداخت دور گردن شیر و یال و کوپال و سر و صورتش را غرقه بوسه کرد و گفت تو پسر دایی منی. از چشم هایت شناختم. چشم های مرحوم دایی بزرگوارم عین چشم های تو بود قربانت بروم، پسر دایی جان! تمام جنگل را دنبال تو زیر پا گذاشته ام. حالا کمی صحبت کن گوش بدهیم. خیلی وقت همدیگر را ندیده ...
3 بهمن 1390

دانه ي خوش شانس

  دانه ي خوش شانس   سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد. صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر ش...
1 بهمن 1390

توپ کجاست ؟ - آموزش قیدهای مکان به کودکان با تصاویر جذاب

  توپ کجاست ؟ - آموزش قیدهای مکان به کودکان با تصاویر جذاب توپ کجاست ؟ آیا توپ پشت در است ؟ نه ، دایناسور کوچولو پشت در است .   توپ کجاست ؟ آیا توپ زیر میز است ؟ نه ، عروسک زیر میز است .   توپ کجاست ؟ آیا توپ داخل کمد است ؟ نه ، کلاه داخل کمد است .   توپ کجاست ؟ آیا توپ روی  مبل است ؟ نه ، کاموا روی مبل است .   توپ کجاست ؟ آیا توپ بین دو گلدان است ؟ نه ، ماشین قرمز بین دو گلدان است .  ...
26 دی 1390

101 سگ خالدار

  101 سگ خالدار     پانگو و پردينا و پانزده توله كوچولوي سفيدي خادارشان در آپارتمان كوچك و زيباي زن و شوهري به نامهاي راجر و آنيتا در لندن زندگي مي كردند انها در كنار صاحبانشان كاملاً راضي و خوشحال بودند تا اينكه يك روز سرو كله يكي از همكلاسي هاي قديمي انيتا به نام كروالا پيدا شد او به طور حيرت اميزي عاشق توله سگهاي سفيد خالدار بود تا با پوست انها براي خودش پالتو پوست درست كند.     كروالا همين كه چشمش به ان پانزده توله سفيد خالدار افتاد بلافاصله پيشنهاد خريدشان را به راجر و آنيتاي دادولي انها پيشنهاد او...
25 دی 1390

داستان شنل قرمزی

داستان شنل قرمزی   روزي روزگار ، دختر كوچكي در دهكده اي نزديك جنگل زندگي مي كرد. دخترك هرگاه بيرون مي رفت يك شنل با كلاه قرمز به تن مي كرد، براي همين مردم دهكده او را شنل قرمزي صدا مي كردند.   يك روز صبح شنل قرمزي از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به ديدن مادر بزرگش برود چون خيلي وقت بود كه آنها همديگر را نديده بودند. مادرش گفت : فكر خوبي است. سپس آنها يك سبد زيبا از خوراكي درست كردند تا شنل قرمزي آنرا براي مادر بزرگش ببرد . وقتي سبد آماده شد، دخترك شنل قرمزش را پوشيد و مادرش را بوسيد و از...
25 دی 1390

روباه مریض و گنجشک زرنگ

روباه مریض و گنجشک زرنگ   یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد. روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید. یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگش...
21 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد