رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

@@ fun kids club @@

موش کوچولو و آینه

موش کوچولو و آینه       به نام خدا یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگ...
19 دی 1390

قصه فسقلی وعینکش

قصه فسقلی وعینکش   دسته بندی ها : داستانهای کودکانه         فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!)) عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه. سطل آشغال پرسید (چرا گریه می کنی؟)) عینک با گریه گفت:((چون صاحبم مرا دور انداخته!)) سطل آشغال گفت:((چه خوب!پس بفرما توی شکم من!))و درش را باز کرد. عینکه داد زد:(( وای چه بوی بدی!)) بعد هم فکری کرد و با خودش گفت:((چرا قاطی آشغال ها بشوم؟من که هنوز سالمم.شیشه ام نشکسته،دسته ام کج نشده.فقط فسقلی مرا نمی خواهد.خب نخواهد!من هم از این جا می روم.)) شب شد فسقلی خواس...
19 دی 1390

کی دختر باباست؟ (داستان)

کی دختر باباست؟ (داستان)             مامان مانی رفته بود بیمارستان تا یه نی نی خکشل و ناز نازی براشون بیاره .آخه دیگه موقع تولد نی نی کوچولو رسیده بود .نی نی اونا یه دختر تپل، مپل و مو فرفری بود. بابا مامان و نی نی رو آورد خونه .نی نی رو بغل کرد و گفت دختر بابایی تولدت مبارک. مانی گفت بابا منم دختر بابایی هستم؟ بابا گفت نه تو پسر بابا هستی. مانی گفت نه منم می خوام دختر بابا باشم . اصلا چرا نی نی دخترباشه من پسر باشم.یعنی چی من پسرم.اصلاپسر بهتره یا دختر؟ بابا دوست داری دختر داشته باشی یا پسر؟ بابا گفت هیچ فرقی نمی کنه . من هم تو رو خیلی دوست د...
19 دی 1390

پسرکی که خیلی زود عصبانی می‌شد

پسرکی که خیلی زود عصبانی می‌شد (داستان)         پسرکی بود که خیلی زود عصبانی می‌شد. روزی پدرش به او یک کیسه‌ی پر از میخ داد و از او خواست که هر وقت عصبانی می‌شود، یکی از میخ‌ها را با چکش توی دیوار بکوبد. روز اول پسرک چهل و سه میخ توی دیوار کوبید. یکی دو هفته که سپری شد، پسرک یاد گرفت که خیلی زود خونسردی‌اش را از دست ندهد. بنابراین تعداد میخ‌هایی که توی دیوار می‌کوبید، روز به روز کم‌تر می‌شدند. همچنین او فهمید، حفظ خونسردی خیلی راحت‌تر از کوبیدن میخ‌ها روی دیوار است. سرانجام روزی از راه رسید که پسرک دیگر عصبانی نمی&zwn...
19 دی 1390

ماجرای من و برادرم (قصه تصویری)

ماجرای من و برادرم ماجرای من و برادرم داستان تصویری کودکانه زیبایی است که برای گسترش دامنه واژگان کودک در نظر گرفته شده است . در این داستان کودک در قالب تصاویری شاد و جذاب با کلمات مخالف و متضاد آشنا می شود .             برادرم خواب است . من بیدار هستم .     تخت برادرم بالا است . تخت من پایین است .     من داخل دستشویی هستم . او بیرون است .     قلک او سنگین است . قلک من سبک است .     ...
10 دی 1390

داستان تصویری کودکان - پروانه ها

داستان تصویری کودکان - پروانه ها سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند . یکی از آن ها قرمز رنگ ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود . آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند . سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند .     یک روز که آن ها مشغول بازی بودند ، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد . بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد . آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود  باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند .     پروانه ها به گل ق...
10 دی 1390

داستان كودكانه: دكتر! آيا من ديوانه ام؟!

داستان كودكانه: دكتر! آيا من ديوانه ام؟!   _ روز دوشنبه، من يك موش آبی رنگ را ديدم كه يك دونات شكلاتی را می‌غلتاند و می‌برد. آيا من ديوانه‌ام دكتر؟!               _ نه، فكر نمی‌كنم.               _ روز سه شنبه، درست سر راهم به مدرسه، تعدادی گاو سفيد را ديدم كه در آسمان پرواز می‌كردند! آيا من ديوانه‌ام دكتر؟!               _ نه.... اصلاً. خود من بارها و بارها گاوهايی را ديده‌ام كه در...
5 دی 1390

قصه قورقوری و استخر بزرگ

قصه قورقوری و استخر بزرگ   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود . در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود . قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت . یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی ...
13 آذر 1390

خانم پری قابلمه پری(قصه)

خانم پری قابلمه پری یک شب توفان شد. خانه ی خانم پری خراب شد. خانم پری رفت و دنبال یک خانه گشت. سر راهش رسید به دو تا قابلمه. یک قابلمه خواب بود. یک قابلمه بیدار بود. خانم پری گفت:قابلمه ای که بیداری! خانه ی من می شوی؟ خانه ام بشوی، برایت قصه می گویم، قصه های قشنگ قشنگ می گویم. قابلمه درش را باز کرد و گفت:بله که خانه ات می شوم. برایم قصه بگو! قابلمه شد قابلمه پری. خانم پری رفت توی قابلمه پری و تا صبح برایش قصه گفت. قابلمه پری قصه ها را خوب گوش کرد. خیلی کیف کرد. سرحال آمد. صبح که خانم پری رفت گردش کند، تند و تند غذا پخت. بوی قصه از غذایش بلند شد. همه دور قابلمه پری جمع شدند و گفتند:به به چه بویی! به ما غذا می دهی؟ ...
10 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد