رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

@@ fun kids club @@

ماجرای من و برادرم(قصه با تصویر)

ماجرای من و برادرم ماجرای من و برادرم داستان تصویری کودکانه زیبایی است که برای گسترش دامنه واژگان کودک در نظر گرفته شده است . در این داستان کودک در قالب تصاویری شاد و جذاب با کلمات مخالف و متضاد آشنا می شود .             برادرم خواب است . من بیدار هستم .     تخت برادرم بالا است . تخت من پایین است .     من داخل دستشویی هستم . او بیرون است .     قلک او سنگین است . قلک من سبک است .     ب...
5 آذر 1390

حسنی و بزغاله گرسنه (قصه)

حسنی و بزغاله گرسنه (قصه)         حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی می کرد . حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا می برد تا علف تازه بخورد . هنوز پاییز شروع نشده بود که حسنی مریض شد و یک ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی کاه و یونجه ای که در انبار داشتند به بزغاله می داد . وقتی حال حسنی خوب شده بود ، دیگر علف تازه ای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسید . همه جا پر از برف شد و کاه و یونجه ها ی انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع می کرد . حسنی که دلش به حال بزغاله گرسنه می سوخت اونو دلداری می داد و می گفت : ” صبر کن ت...
3 آذر 1390

قصه فسقلی وعینکش(قصه)

قصه فسقلی وعینکش       فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!)) عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه. سطل آشغال پرسید (چرا گریه می کنی؟)) عینک با گریه گفت:((چون صاحبم مرا دور انداخته!)) سطل آشغال گفت:((چه خوب!پس بفرما توی شکم من!))و درش را باز کرد. عینکه داد زد:(( وای چه بوی بدی!)) بعد هم فکری کرد و با خودش گفت:((چرا قاطی آشغال ها بشوم؟من که هنوز سالمم.شیشه ام نشکسته،دسته ام کج نشده.فقط فسقلی مرا نمی خواهد.خب نخواهد!من هم از این جا می روم.)) شب شد فسقلی خواست که مشقش را بنویسد،او همه جا را دنبال عینکش گشت اما پیدا نکرد.حالا ا...
3 آذر 1390

کرم کاهو(قصه)

کرم کاهو کرم کوچولو حسابی به دوستش کاهو ، وابسته شده بود. به او خیلی علاقه داشت به او عادت کرده بود. می رفت لای برگ های تو در توی کاهو می خوابید؛ لیز می خورد؛ راه می رفت و وسط برگ ها غلت و واغلت می خورد. کاهو هم از کرم خوشش می آمد. کمی هم به او وابسته شده بود. ولی نه به اندازه ی کرم کوچولو ! همیشه به او می گفت: دوست من! مواظب باش همه چیز تغییر می کند. کرم کوچک زیاد از این حرف کاهو سر در نمی آورد. یک روز کاهو به او گفت: دوست من کرم عزیز ! بالا را نگاه کن! ببین من چقدر قد بلند شدم. دارم همین طور قد می کشم. کرم متوجه این حرف او هم نشد. اصلاً او نمی توانست بالا را نگاه کند. کرم ...
3 آذر 1390

سلام،سلامتی میاره(قصه)

سلام،سلامتی میاره همه ی ما از همان اول صبح که از خواب بیدار می شویم، برای شروع روز، برای این که سالم و تندرست باشیم، برای این که خانواده و آشنایان دوستمان داشته باشند و برای این که فرشته های خدا یواشکی به ما لبخند بزنند از یک واژه ی زیبا استفاده می کنیم:سلام! از دوست هایم سوال می کنم:"سلام کردن چه فایده ای دارد؟" محسن کلاس دوم است. می گوید:"وقتی مدرسه ام را عوض کردم و هیچ دوستی نداشتم، همین سلام کردن باعث شد دوست های جدیدی پیدا کنم." غزاله برای آشتی کردن با دوستش که چند ماهی را با هم قهر بودند از سلام کردن استفاده کرده و می گوید:"دوستم جواب سلامم را داد و خیلی زود با هم آشتی کردیم." حتماً می دانی یکی از کارها...
3 آذر 1390

دیگر خجالت نمی کشم!(قصه)

دیگر خجالت نمی کشم! من هیچ وقت با بقیه بچه‌ها بازی نمی‌کنم. ما 15 بچه در یک کلاس هستیم و همه بچه‌ها به جز من عاشق والیبال و فوتبال و وسطی هستند.نه اینکه  من از این بازی‌ها خوشم نمی‌آید و برعکس، عاشق بازی‌هایی هستم که بچه‌های دیگر انجام می‌دهند. این مشکل بزرگ من است. آنها بازی‌هایی می کنن که من دلم پر می‌زند بروم پیششان بازی کنم. اما خجالت می‌کشم و جرئتش را ندارم. می‌ترسم مرا در گروهشان راه ندهند و بگویند تو را بازی نمی‌دهیم! من باید چه کار کنم؟ جرئت نداری؟ مگر می‌خواهی چه کار کنی؟ تو فقط دوست داری با آنها بازی کنی، این که کار بدی نیست. ...
3 آذر 1390

بدون عنوان

دوتا آلبالو     مامان دو تا آلبالو به نرگس داد. نرگس گفت:”آلبالوها چه کاری می توانند انجام دهند؟” آلبالوها از کف دست نرگس پریدند روی گوش های او شدند دو تا گوشواره . نرگس گفت:”:من قشنگ ترین گوشواره های دنیا را دارم.” نرگس در خانه چرخید. آلبالوها حوض را دیدند و خودشان را در آب انداختند. آلبالوها مثل دو تا ماهی قرمز شنا کردند. آلبالوها از توی حوض، لباس عروسک را دیدند. نرگس گفت:”کاش لباس عروسکم به رنگ آلبالوها می شد!” آلبالوها پریدند توی طشت لباس. چرخیدند و چرخیدند. لباس عروسک شد به رنگ آلبالوها. نرگس خوشحال شد. عروسک هم از دیدن رنگ لباسش...
2 آذر 1390

بدون عنوان

گربه ی تنها      در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد . او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد . یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند . پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم . دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود . آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد . صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشن...
2 آذر 1390

آی قصه قصه قصه

دندان درد        یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. شیر دندانش درد می کرد. روباه او را دید و گفت: شیرجان! چرا برای شکار نمی روید؟ شیر گفت: دندانم درد می کند. نه شکار می کنم، نه چیزی می خورم. روباه که منتظر بود، از شکار شیر، غذایی هم برای او بماند، ناامید به سراغ گرگ رفت و گفت: شیر دندان درد دارد. امروز شکار نمی کند، باید خودمان غذا پیدا کنیم...   گرگ گفت: تو نقشه ای داری؟   روباه گفت: اگر حیوانات جنگل خبردار شوند که شیر دندان درد دارد و شکار نمی کند، از او نمی ترسند و نزدیکش می شوند.   گرگ گفت: خب وقتی نزدیک شیر شدند، چه فایده ای برا...
2 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد