رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

@@ fun kids club @@

قصه درمانی برای ترس از تاریکی

1392/12/18 23:35
1,334 بازدید
اشتراک گذاری

قصه درمانی برای ترس از تاریکی

ترس و نگرانی

ترس حالتی احساسی است. تجربه ای ذهنی از چیزی تحدید کننده.بچه ها دوره های ترس گوناگونی را میگذرانند.ترس از تاریکی،غول زیر تخت،دندان پزشک،معلم،مدرسه و حیوانات.معمولا این دوره های ترس موقتی هستند و بچه ها به تدریج که بزرگتر می شوند بر آن ها فائق می آیند.اغلب ترس ها در سنین 4 یا 5 سالگی و به طور گذرا اتفاق می افتد.

وقتی که بچه ها دچار ترس می شوند نیاز دارند که به آن ها اطمینان داده شود.گفتن ” احمق نشو، هیچ چیز زیر تخت تو نیست.” به کودکی که دنیای خیالی او وجود غولی را زیر تختش تایید میکند، کمکی نخواهد کرد.انکار وجود غولیی زیر تخت ،تنها بی اعتمادی و تضعیف پیوند بین والدین و کودک را موجب می شود،زیرا پافشاری کودک بر وجود غول، می تواند فقط وسیله ای برای جلب توجه باشد تا والدین را به اتاق خواب خود بکشاند.موافقت کردن با کودک در مورد غول نیز کمکی به حل مسئله نخواهد کرد. زیرا کودکان نیاز ندارند که والدین تخیلاتشان را تایید کنند. پدرو مادر می توانند جملاتی از این قبیل بکار ببرند.” تو ترسیدی چون فکر میکنی یک غول زیر تخت پنهان شده است.” این جمله حسن تفاهم و رابطه ی بین کودک و والدین را تقویت میکند و به این ترتیب ،کودک  درمیابد که در تصورات خودش تنها نیست. وقتی که به احساساتش اقرار کردید و با خیال او در مورد غول زیر تخت همراه شدید،آنگاه شانس بیشتری برای ارائه پیشنهادهایی جهت کاهش ترسش خواهید داشت . همچنین میتوانید از کودک بپرسید که حالا میخواهد چکار کند.

.

.

.

.

.

.

 

گروه سنی 5 تا 8 سال

قصه ی جغد سفید

چاک جغد سفیدی بود که در جنگلی با خانواده اش زندگی می کرد. او هنوز کوچک بود و خیلی چیزها را از پدر و مادرش یاد میگرفت. همان طور که میدانید جغدها کار زیادی انجام نمیدهند. آنها روزها استراحت و شب ها کار میکنند.

چاک درباره ی جنگل چیز زیادی نمی دانست شب ها تمام جنگل تاریک می شد در طول روز ،وقتی که خورشید در آسمان بود ،چاک می توانست همه چیز را ببیند و بشنود.وقتی که صدایی می شنید سرش را برمیگرداند و میفهمید صدا از کجا می آید. اما شب ها نمی توانست این کار را بکند. چون هیچ نوری نبود و او نمی توانست چیزی ببیند.فقط صداها را می شنید. خیلی از این صداها عجیب و غریب بودند و باعث می شدند که او بترسد.یک شب ،صدای عجیبی شنید.صدایی که قبلا آن را نشنیده بود .صدا بلند بود.چاک خیلی سعی کرد که ببیند صدا از چیست و کجاست اما هوا خیلی تاریک بود. چاک کمی ترسیده بود . آن شب او راحت نخوابید و روز بعد خیلی زود بیدار شد . خورشید داشت آرام آرام اشعه های گرم خود را به همه ی درختان و حیوانات جنگل می تابانید .ناگهان، چاک همان صدایی را که شب قبل شنیده بود، دوباره شنید. خوب که نگاه کرد دید صدا از یک جیرجیرک کوچولو می آید . خیلی تعجب کرد و فهمید صدای شب قبل که او را ترسانده بود از آن جیرجیرک کوچولو بوده نه یک چیز عجیب و غریب.از آن به بعد احساس بهتری داشت و با شادی و خوشحالی زندگی کرد.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!

 

 کودک فردا…

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد