رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

@@ fun kids club @@

داستان شنل قرمزی

1390/10/25 13:13
1,241 بازدید
اشتراک گذاری

داستان شنل قرمزی

 

روزي روزگار، دختر كوچكي در دهكده اي نزديكجنگل زندگي مي كرد. دخترك هرگاه بيرون مي رفت يك شنل با كلاه قرمز به تن مي كرد،براي همين مردم دهكده او را شنل قرمزي صدا مي كردند.

 

يك روزصبح شنلقرمزي از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به ديدن مادر بزرگش برودچون خيلي وقت بود كه آنها همديگر را نديده بودند. مادرش گفت : فكر خوبي است. سپسآنها يك سبد زيبا از خوراكي درست كردند تا شنل قرمزي آنرا براي مادر بزرگش ببرد .

وقتي سبد آماده شد، دخترك شنل قرمزش را پوشيد و مادرش را بوسيد و ازاو خداحافظي كرد.


مادرش گفت: عزيزم يكراست خانه مادربزرگ برو ووقتت را تلف نكن در ضمن با غريبه ها حرف نزن. در جنگل خطرهاي فراواني وجوددارد

شنل قرمزيگفت : مادرجون، نگران نباش. من دقتمي كنم

اما وقتي در جنگل، چشم او به گلهاي زيبا و دوست داشتني افتاد،نصيحتهاي مادرش را فراموش كرد.

او تعدادي گل چيد و به پرواز پروانه ها نگاهكرد و به صداي قورباغه ها گوش داد.

شنل قرمزياز اين روز گرم تابستاني خيلي لذت ميبرد و متوجه نزديك شدن سايه سياهي كه پشت سرش بود، نشد.

ناگهان يك گرگ جلوي او ظاهر شد

گرگ با لحن مهرباني گفت : دختر كوچولو، چيكارمي كني ؟

شنل قرمزي گفت : مي خواهم به ديدن مادر بزرگمبروم. او در ميان جنگل، نزديك نهر زندگي مي كند

شنل قرمزي متوجه شد كه خيلي دير كرده است و ازگشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد.

در همان وقت،گرگ از راه ميان بر...

گرگ دويد و به منزل مادر بزرگ رسيد و آهسته درزد

مادربزرگ تصور كرد، كسي كه در مي زند، نوه اشاست. گفت : اوه عزيزم ! بيا تو. بيا تو. من نگران بودم كه اتفاقي در جنگل برايترخ داده باشد

گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دويد.

مادربزرگ بيچاره دويد و داخل يك كمد شد و درش را بست. گرگ هركار كردنتواست در كمد را باز كند.

گرگ صداي پاي شنل قرمزي را شنيد , به سمتتخت مادر بزرگ دويد لباس خواب مادربزرگ را بر تنكرد و كلاه خواب چين داريرا به سر كرد

چند لحظه بعد، شنل قرمزي در زد.

گرگ به رختخواب پريد وپتورا تا نوك دماغش بالا كشيد و با صداييلرزان پرسيد : كيه ؟

شنل قرمزي گفت : منم

گرگ گفت : اوه چطوري عزيزم. بيا تو

وقتي شنل قرمزي وارد كلبه شد، از ديدن مادربرزگش تعجب كرد

شنل قرمزيپرسيد : مادر بزرگ چرا صداتون اينقدركلفت شده آيا مشكلي پيش آمده ؟

گرگ ناقلا گفت : من كمي سرما خورده ام و در آخر حرفهايش چند سرفه كرد تا شنلقرمزي شك نكند

شنل قرمزيبه تخت نزديكتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهاي بزرگيداريد.

گرگ گفت : عزيزم با آن بهتر صداي تو را مي شنوم

شنل قرمزي گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهاي بزرگي داريد.

گرگ گفت : چه بهتر عزيزم با آن بهتر تو را مي بينيم

در حاليكه شنل قرمزي صدايش مي لرزيد گفت : اما مادربرزگ چه دندانهاي بزرگيداريد ؟

گرگ گفت : براي اينكه تو را بهتر بخورم عزيزم. گرگ از تخت بيرون پريد ودنبال شنل قرمزي دويد

شنل قرمزي خيلي دير متوجه شده بود، آن شخصي كه در تخت بود مادربرزگش نيستبلكه يك گرگ گرسنه است.

او بطرف در دويد و با صداي بلند فرياد كشيد : كمك ! گرگ !

مرد جنگلباني كه آن نزديكي ها هيزم مي شكست صداي او را شنيد و تا آنجاي كهدر توان داشت با سرعت بطرف كلبه دويد.

مادربزرگ وقتي صداي نوه اش را شنيد و فهميد او در خطر است از كمد بيرون آمدو ملحفه تخت را روي گرگ انداخت با يك چتر كه در داخل كمد گير آورده بود به سر گرگكوبيد

در همين موقعجنگلبانرسيد و به مادربزرگ كمك كرد و گرگ را اسير كردند

شنل قرمزي بغل مادر بزرگش پريد و در حاليكه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگمن اشتباه كردم ديگر با هيچ غريبه اي صحبت نمي كنم.

جنگلبان گفت : شما بچه ها بايد اين نكته مهم را هيچوقت فراموش نكنيد.

مرد جنگلبان گرگ را از خانه بيرون آورد و به قسمتهاي دور جنگل برد، جائيكهديگر او نتواند كسي را اذيت كند.

شنل قرمزي و مادربزرگش يك ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد