رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

@@ fun kids club @@

قصه های نی نی و داداشی

  قصه های نی نی و داداشی     این داستان:دریاچطوری درست می شه؟   یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.     مامان و بابا کنار ساحل نشستند  .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .   ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا …   داداشی نگاهی ...
30 دی 1393

كسی كمك من می كند؟(قصه)

كسی كمك من می كند؟         یك  مرغ حنایی  كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می كرد.دوستان او یك سگ خاكستری، یك گربه ی نارنجی و یك غاز زرد بودند.   یك روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا كرد. او پیش خودش فكر كرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست كنم .   مرغ حنائی  كوچولو پرسید: كسی به من كمك می كند تا این دانه ها را بكارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من دلم می خواهد ولی كار دارم و نمی توانم. غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم. مرغ حنائی گفت: پس من خودم این كار را خو...
30 دی 1393

پرنده مهربان(قصه تصویری)

روزي   كوچولويي تصميم گرفت با    اش به  پياده روي برود او يك     و يك   را درون    اش گذاشت   او   اش را بر سر كرد    و    را درون   قرار  داد و بيرون رفت  ناگهان  تندي وزيد و  اش را روي  نوك   انداخت يك  كوچك زيبا كه اين اتفاق را ديد روي    پريد و   او را با نوكش به زمين انداخت و     كوچولو را &...
21 اسفند 1392

بابا برفی

آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از ...
23 بهمن 1392

توپ من و سر بابام

توپ من و سر بابام       من و بابام داشتيم کنار خيابان توپ بازى مي‌کرديم. يک بار من توپ را با پا زدم. توپ از وسط پاى بابام گذشت و افتاد توى يک چاله گود.   بابام رفت توى چاله تا توپ را بيرون بياورد. من کنار چاله ايستاده بودم تا بابام توپ را بيرون بياندازد.   ناگهان چشمم به توپ افتاد. از ذوقم لگد محکمى به توپ زدم. همان وقت بابم را ديدم که با سر باد کرده، توپ در دست، از چاله بيرون آمد.   دلم خيلى سوخت. سر بابام را به جاى توپ گرفته بودم. از کار بدى که کرده بو...
5 آذر 1392

کيم و لوسى قطار سوارى مي‌کنند

  کيم و لوسى قطار سوارى مي‌کنند     کيم قطار سوارى مي‌کند. دوست او، لوسى، مي‌خواهد سوار قطار شود. کيم مهربان است. لوسى و موش سوار قطار مي‌شوند. کيم و گوش برفى نيز براى او دست تکان مي‌دهند. لوسى و کيم با آجرها بازى مي‌کنند. لوسى آجر سبز را مي‌خواهد. کيم نيز آن را مي‌خواهد. اما آجرهاى زيادى هست که آن‌ها مي‌توانند با هم شريک شوند. کيم و لوسى با همکارى هم برج مي‌سازند. حالا کيم و لوسى با هم ديگر از خانه‌ى بازى استفاده مي‌کنند. خرگوش و موش نيز...
5 آذر 1392

تو ماه محرم چه کارهایی می‌کنیم؟

تو ماه محرم چه کارهایی می‌کنیم؟   این روزها، میان بچه های کوچه ما، جنب و جوش زیادی دیده می شود. قیافه کوچه، شهر و مسجد محله ما هم کلی تغییر کرده. همه جا سیاه پوش شده، چون ماه محرم آمده و همه خودشان را برای شرکت در مراسم امام حسین علیه السلام آماده می کنند . هر کسی سعی می کند به اندازه ای که می تواند، در بهتر برگزار شدن این برنامه ها کمک کند. یکی وسایل شربت را آماده می کند، دیگری سنج ها و طبل ها را خاک روبی می کند، یکی هم به نظافت مسجد و حسینیه می پردازد و بالاخره، هر کدام از بچه ها، خودشان را در این کار بزرگ شریک می کنند . یکی از کارهای مهمی که ما هر ساله در روزهای محرم انجام می دهیم، عزاداری برای امام حسین ...
18 آبان 1392

قصه ماهی کوچولو

قصه ماهی کوچولو     یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن. بالای تپه، خونه حسن بود. حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خ...
5 شهريور 1392

قصه کودکانه لاکی و فیلی

قصه کودکانه لاکی و فیلی   صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد. لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.   فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را قلقلک داد . لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید. فیل کوچولو رفت توی رودخانه.   لک لک تا فیل کوچولو را دید، از آب بیرون آمد و به طرف لاک پشت پرواز کرد. آب رودخانه بالا و بالاتر آمد و لاک پشت کوچولو را با خودش برد. کمی بعد او را رها کرد. لاک پشت به پشت افتاد. هر چه دست و پا زد، غصّ...
5 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد