رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

@@ fun kids club @@

قصه فسقلی وعینکش(قصه)

1390/9/3 19:54
922 بازدید
اشتراک گذاری

قصه فسقلی وعینکش


 

 

 

فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!))

عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه.

سطل آشغال پرسید :( (چرا گریه می کنی؟))

عینک با گریه گفت:((چون صاحبم مرا دور انداخته!))

سطل آشغال گفت:((چه خوب!پس بفرما توی شکم من!))و درش را باز کرد.

عینکه داد زد:(( وای چه بوی بدی!))

بعد هم فکری کرد و با خودش گفت:((چرا قاطی آشغال ها بشوم؟من که هنوز سالمم.شیشه ام نشکسته،دسته ام کج نشده.فقط فسقلی مرا نمی خواهد.خب نخواهد!من هم از این جا می روم.))

شب شد فسقلی خواست که مشقش را بنویسد،او همه جا را دنبال عینکش گشت اما پیدا نکرد.حالا اگر گفتی عینکه کجا بود؟او خوش حال و سرحال،این طرف و آن طرف می گشت.دیگر هم دلش نمی خواست پیش فسقلی برگردد.

بیچاره فسقلی!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد