زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزوکرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایشرا شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت ورفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.
زرافه کوچولو به این طرف وآن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد،بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.
زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. امااو کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.