رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

@@ fun kids club @@

پلنگ کنجکاو (قصه)

1391/11/29 12:38
992 بازدید
اشتراک گذاری

            

پلنگ کنجکاو

یکی بود یکی نبود. زیر این گنبد کبود در جنگلی زیبا، یک پلنگ زندگی می‌ کرد.گاهگاهی آدمها برای استراحت به آنجا می رفتند و داستانهایی از شهر تعریف می کردند. پلنگ پشت شاخه ها پنهان می شد و به حرفهای آنها گوش می کرد و لذت می برد. یک شب پلنگ روی درخت نشسته و چشمهایش را به ماه دوخت و در رویای خودش ساختمانهای بلند با نور چراغهای زیبا را تجسم کرد و دلش خواست روزی آنجا را ببیند که ناگهان صدای دسته ای از آدمها را شنید و با زیرکی خود را در ماشین پنهان کرد.   

وقتی به شهر رسید از داخل ماشین بیرون پرید و به سمت خیابان رفت. رانندگان با دیدن او در خیابان گیج  شده بودند و از مسیر خود منحرف می شدند و تصادف میکردند. پلنگ وحشت زده به سمت پیاده رو رفت، مردم با دیدن او فریاد کشیدند و فرار کردند. پلنگ قصه ما خیلی ترسیده بود نمی دانست چه کاری انجام دهد و به کجا پناه ببرد.

او با ترس از آنجا دور شد تا به یک پارک رسید . فکر کرد که به جنگل رسیده،  زیر درختی نشست تا استراحت کند ولی مردم با دیدن او جیغ کشیدند و فرار کردند.   

پلنگ بی اختیار  به سمت کوچه ها دوید تا اینکه به ساختمان خرابی رسید که در آن پر از آشغال بود. پلنگ کمی در میان آشغال ها دنبال غذا گشت ولی چیزی برای خوردن پیدا نکرد. در جایی نشست و به یاد زندگی آرام و زیبایش در جنگل افتاد، غمگین شد و در همانجا به خواب رفت.

صبح شد و خورشید همه جا را روشن کرد. ماموران محیط زیست به کمک پلنگ زیبای ما را آمدند و او را به جنگل برگرداندند. پلنگ از دیدن جنگل و دوستانش بسیار خوشحال شد و برای آنها تعریف کرد که در شهر چه اتفاقاتی برایش رخ داده است، آنها به این نتیجه رسیدند که جنگل مناسبترین محل برای زندگی حیوانات است. 

نویسنده: مهرنوش طاهرین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به @@ fun kids club @@ می باشد